سعی
بیست سال گذشت
روی تخت نشستم و دنبال اشتباهم میگردم . کجای کار را اشتباه کردم؟ چرا اینهمه نشانه را ندیدم یا اگر دیدم خودم را به ندیدن زدم و به امید روزهای بهتر زمان را کشتم.
دراز میکشمبه صورت معصوم و زیبایش فکر میکنم ، به لحظات زیبای آن سالها پیش خودم فکر میکنم نکنه خدای عشق داره انتقام خودش را از من میگیره من عاشق بودم و از او هم کمتر با کلام اما با نگاه عشق میگرفتم.
باید یک جوری از دلش دربیارم نمیدونم چگونه؟
حتما باید با او صحبت کنم.
نظرات