سقفِ دیگر
تنها ماندهام، میانِ صدای خودم، و سکوتِ آنها. آنها جهان را از دهانِ دیگران میشنوند، و من در گوشِ خودم زمزمه میکنم: زمین زیر پایمان دیگر زمین نیست، آسمانمان سقفی تازه دارد که با نگاهِ هیچکس بلند نمیشود. باورشان را مثل نان میخورند، گرم، آشنا، بیسؤال. و من — در تکهنانی سرد — دنبالِ یقینِ گمشدهام میگردم. هیچکس حوصلهٔ دانستن ندارد، حوصلهٔ تردید. و من، در میانِ دانستن و تردید، خانهای ساختهام که هیچکس به دیدنش نمی